سلام دوستان عزیز
امید وارم تا اینجا از سایت ما خوشتان آمده باشه
در کنار یا حاشیه سایت نواری را مشاهده می کنید
در نوار قسمتی را به نام دسته ها می بینید
روی قسمت های مد نظر تون مثل:
متن های ادبی
کلیک کرده و موضوعات مد نظرتون رو دریافت کنید
راستی نظر یادتون نره
قسمت عکس و فیلم مثل زنگ تفریح هست ازش دیدن کنید
دختران دشت
دختران انتظار
دختران امید تنگ در دشتهای بیکران
و آرزوهای بیکران در خُلق های تنگ
دختران رود گل آلود
دختران هزار ستون شعله به طاق بلند دود
دختران عشق های دور
روزِ سکوت و کار شبهای خستگی
دختران روز بی خستگی دویدن
شب سرشکستگی
در باغ راز خلوتِ مردِ کدام عشق
بازوان فواره ای خویش را خواهید برفراشت
دختران رفت و آمد در دشت مه زده
دختر ان شرم ، شبنم، افتادگی، رمه
از زخم قلب کدام شما خون چکیده است؟
پستانتان کدام شما گل داده در بهار بلوغش
لبهایتان کدام شما
لبهایتان کدام
بگویید در کام او نهفته نهان عطر بوسه ای
شبهای تار نم نم باران که نیست کار
اکنون کدام یک زشما بیدار می مانید
در بستر خشونت نومیدی
در بستر فشرده دلتنگی
تا یاد آن که خشم و جسارت بود
بدرخشاند تا دیرگاه
شعله آتش را در چشم بازتان
احمد شاملو
فاطمه دهقان
چقدر دلم برای عبور از خوابِ این همه دیوار گرفته است!
هیچ وقتی از این روزگار
من این دیوارهای بی دریچه را دوست نداشتهام!
هیچ وقتی از این روزگار
من این همه غمگین نبودهام.
راستش را بخواهید
زادرود من اصلا شب و دیوار و گریه نداشت،
ما همان اوایلِ غروبِ قشنگ
رو به آسمانِ آشنا میرفتیم وُ
صبح زود
باز با خودِ آفتاب، آشناتر برمیگشتیم،
لحافِ شب از سوسوی ستاره سنگین بود
ما خوابمان میبرد
ما میان همان گفت و لطفِ خدا خوابمان میبرد،
ما ارزشِ روشنِ رویا را نمیدانستیم
کسی قطرههای شوخ باران را نمیشمرد
ما به عطر علف میگفتیم: سبز!
طعمِ آسمانیِ آب هم آبی بود
و ماه، بلورِ بیاعتنا به ابر،
که برای تمام مسافرانِ پا به راهِ نور ترانه میخواند.
ما هم به دیدنِ باران و آینه عادت کرده بودیم
یکییکی میآمدیم
بعضی کلمات را از سرشاخههای تُردِ زمان میچیدیم
بعد حرف میزدیم، نگاه میکردیم
چَم و رازِ لحظهها را میفهمیدیم،
تا شبی که ناگهان آینه شکست
و سکوت
از کوچهی خاموشِ کلمات
به مخفیگاهِ گریه رسید.
حالا سهم من از خواب آن همه خاطره
چهل سال و چند چم و هزار راز ناگفته است،
حالا برو، یعنی اگر برویم بهتر است،
صبح، ساکت است
دیوارها، بیدریچه
تو در کنج خانه و من رو به راهی دور ...!
بازنویسی شده توسط : فاطمه دهقان
متن اصلی نوشته :سید حسین اعلایی