کمی دلم گرفته ................ همین


چقدر دلم برای عبور از خوابِ این همه دیوار گرفته است
هیچ وقتی از این روزگار 
من این دیوارهای بی دریچه را دوست نداشته‌ام
هیچ وقتی از این روزگار 
من این همه غمگین نبوده‌ام
راستش را بخواهید 
زادرود من اصلا شب و دیوار و گریه نداشت، 
ما همان اوایلِ غروبِ قشنگ 
رو به آسمانِ آشنا می‌رفتیم وُ 
صبح زود 
باز با خودِ آفتاب، آشناتر برمی‌گشتیم، 
لحافِ شب از سوسوی ستاره سنگین بود 
ما خوابمان می‌برد 
ما میان همان گفت و لطفِ خدا خوابمان می‌برد، 
ما ارزشِ روشنِ رویا را نمی‌دانستیم 
کسی قطره‌های شوخ باران را نمی‌شمرد 
ما به عطر علف می‌گفتیم: سبز
طعمِ آسمانیِ آب هم آبی بود 
و ماه، بلورِ بی‌اعتنا به ابر، 
که برای تمام مسافرانِ پا به راهِ نور ترانه می‌خواند
ما هم به دیدنِ باران و آینه عادت کرده بودیم 
یکی‌یکی می‌آمدیم 
بعضی کلمات را از سرشاخه‌های تُردِ زمان می‌چیدیم 
بعد حرف می‌زدیم، نگاه می‌کردیم 
چَم و رازِ لحظه‌ها را می‌فهمیدیم، 
تا شبی که ناگهان آینه شکست 
و سکوت 
از کوچه‌ی خاموشِ کلمات 
به مخفی‌گاهِ گریه رسید
حالا سهم من از خواب آن همه خاطره 
چهل سال و چند چم و هزار راز ناگفته است، 
حالا برو، یعنی اگر برویم بهتر است، 
صبح، ساکت است 
دیوارها، بی‌دریچه

تو در کنج خانه و من رو به راهی دور ...!



بازنویسی شده توسط  : فاطمه دهقان

متن اصلی نوشته :سید حسین اعلایی

نظرات 5 + ارسال نظر
غزل رهبرماه هشتم2 یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 20:58

ممنون مرسی خیلی زیبا بود، فقط لطفا تعداد شعر هارو بیشتر کن تا استفاده ی بهتری ببریم
وبلاگ بسیار زیبا و خوبی داری

الان شعرا رو زیاد کردم برو بخون

مهلاابراهیمی جمعه 6 فروردین 1395 ساعت 19:29 http://adabiathashtom3.blogsky.com

عااالللللییییییییییی بود بازم از این اشعار زیبا بذارید لطفا

مهلا ابراهیمی پنج‌شنبه 5 فروردین 1395 ساعت 18:40

عالییییی بود به نظرم اگر بازم از این اشعار زیبا توی وبلاگ بذارید خیلی خوب میشه

صبا اکبری هشتم2 سه‌شنبه 18 اسفند 1394 ساعت 14:24

متن خوبیه ولی من نتونستم با آهنگ بخونمش

علی غلامی دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 13:13

سلام عالیه حس میکنم یه غمی توش هست بنظر من باید این غم رو آشکار نشون بدی ولی خب خوب بود مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.