ﯾﻪ ﻫﻤﮑﺎﺭﺩﺍﺷﺘﻢ ﺳﺮﺑﺮﺝ ﮐﻪ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺗﺎ 15 ﺭﻭﺯﻣﺎﻩ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ
ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ،
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ
ﻭﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﺭﻭ ﻏﺬﺍ ﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ،
ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﻧﺘﻘﺎﻟﯽ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﺸﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ
ﻭﺿﻊ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﯼ ؟
ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﮐﺪﻭﻡ ﻭﺿﻊ !
ﮔﻔﺘﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺷﺮﺍﻓﯽ ﻧﯿﻤﯽ ﮔﺪﺍﯾﯽ !!...
ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭﮔﻔﺖ:ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﮐﺸﯿﺪﯼ؟ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺩﺭﺑﺴﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﻨﺴﺮﺕ ﻋﺎﻟﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﺗﺎﺣﺎﻻ ﻏﺬﺍﯼ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯼ؟ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﻮﻟﺘﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﻫﺪﯾﻪ ﺧﺮﯾﺪﯼ
ﺗﺎﺧﻮﺷﺤﺎﻟﺶ ﮐﻨﯽ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﺍﺻﻼ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﺗﺎﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ ﺍﺻﻼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ؟ﺑﺎ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﮔﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺭﻩ ... ﻧﻪ ... ﻧﻤﯽ
ﺩﻭﻧﻢ !!...
ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﺁﻣﯿﺰ !!...
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ ...
ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺗﮑﻪ ﮐﯿﮏ ﺧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻌﺎﺭﻓﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﻪ
ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩ،
ﺍﻭﭘﺮﺳﯿﺪ :ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺗﺎ ﮐﯽ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﯼ ، ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ!
تو از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد.....
و شبی از شبهامردی از من پرسیدتا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب برومباید امشب چمدانی راکه به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارمو به سمتی برومکه درختان حماسی پیداست رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواندیه نفر باز صدا زد
سهراب
!کفش هایم کو؟
فاطمه نعمتی
یکی از استادهای دانشگاه تعریف میکرد... چندین سال پیش برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده
بودم. سه چهار ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروههای پنج شش نفری با
برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست روی نیمکت کناری مینشست و نامش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی
تصمیمش چیه؟ گفت اول باید برنامه زمانی رو به ببینه، ظاهراً برنامه دست یکی از دانشجوها به نام فیلیپ بود. پرسیدم فیلیپ رو
میشناسی؟ کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه! گفتم نمیدونم کیو میگی! گفت
همون پسر خوشتیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه! گفتم نمیدونم منظورت کیه؟ گفت همون پسری که
کیف و کفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود! اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی
ویلچیر میشینه...
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر. آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از
ویژگیهای منفی و نقصها چشمپوشی کنه... چقدر خوبه مثبت دیدن... یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم، اگر از من در مورد
فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟ حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!! وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم
مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم... چقدر عالی میشه اگه ویژگیهای مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقصهاشون
چشمپوشی کنیم.
دهقان