متن

تو از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد.....
و شبی از شبهامردی از من پرسیدتا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب برومباید امشب چمدانی راکه به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارمو به سمتی برومکه درختان حماسی پیداست رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواندیه نفر باز صدا زد 
سهراب
!کفش هایم کو؟


فاطمه نعمتی

نظرات 1 + ارسال نظر
غزل رستمی شنبه 14 فروردین 1395 ساعت 22:21

خیلی متن زیبایی بود متشکرم

خواهش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.