کمی دلم گرفته ................ همین


چقدر دلم برای عبور از خوابِ این همه دیوار گرفته است
هیچ وقتی از این روزگار 
من این دیوارهای بی دریچه را دوست نداشته‌ام
هیچ وقتی از این روزگار 
من این همه غمگین نبوده‌ام
راستش را بخواهید 
زادرود من اصلا شب و دیوار و گریه نداشت، 
ما همان اوایلِ غروبِ قشنگ 
رو به آسمانِ آشنا می‌رفتیم وُ 
صبح زود 
باز با خودِ آفتاب، آشناتر برمی‌گشتیم، 
لحافِ شب از سوسوی ستاره سنگین بود 
ما خوابمان می‌برد 
ما میان همان گفت و لطفِ خدا خوابمان می‌برد، 
ما ارزشِ روشنِ رویا را نمی‌دانستیم 
کسی قطره‌های شوخ باران را نمی‌شمرد 
ما به عطر علف می‌گفتیم: سبز
طعمِ آسمانیِ آب هم آبی بود 
و ماه، بلورِ بی‌اعتنا به ابر، 
که برای تمام مسافرانِ پا به راهِ نور ترانه می‌خواند
ما هم به دیدنِ باران و آینه عادت کرده بودیم 
یکی‌یکی می‌آمدیم 
بعضی کلمات را از سرشاخه‌های تُردِ زمان می‌چیدیم 
بعد حرف می‌زدیم، نگاه می‌کردیم 
چَم و رازِ لحظه‌ها را می‌فهمیدیم، 
تا شبی که ناگهان آینه شکست 
و سکوت 
از کوچه‌ی خاموشِ کلمات 
به مخفی‌گاهِ گریه رسید
حالا سهم من از خواب آن همه خاطره 
چهل سال و چند چم و هزار راز ناگفته است، 
حالا برو، یعنی اگر برویم بهتر است، 
صبح، ساکت است 
دیوارها، بی‌دریچه

تو در کنج خانه و من رو به راهی دور ...!



بازنویسی شده توسط  : فاطمه دهقان

متن اصلی نوشته :سید حسین اعلایی

دنگ ... دنگ...

دنگ... دنگ... 
‏ساعت گیج زمان در شب عمر 
‏می‌زند پی‌درپی زنگ. 

زهر این فکر که این دم گذراست 
‏می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من 
لحظه‌ام پر شده از لذت 
‏یا به زنگار غمی آلوده است 
‏لیک چون باید این دم گذرد، 
پس اگر می‌گریم 
‏گریه‌ام بی‌ثمر است 
‏و اگر می‌خندم 
‏خنده‌ام بیهوده است. 

دنگ... دنگ...
لحظه‌ها می‌گذرد 
‏آنچه بگذشت نمی‌آید باز 
قصه‌ای هست که هرگز دیگر 
نتواند شد آغاز.

‏مثل این است که یک پرسش بی‌پاسخ 
بر لب سرد زمان ماسیده ‏است. 

‏تند بر می‌خیزم 
‏تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز 
‏رنگ لذت دارد آویزم 

‏آنچه می‌ماند از این جهد به جای 
خنده‌ی لحظه‌ی پنهان شده ‏از چشمانم 
‏و آنچه بر پیکر او می‌ماند 
‏نقش انگشتانم.

‏دنگ... 
‏فرصتی از کف رفت. 
قصه‌ای گشت تمام 
‏لحظه باید پی لحظه گذرد
‏تا که جان گیرد در فکر دوام 
‏این دوامی که درون رگ من ریخته زهر 
وارهانیده ‏از اندیشه‌ی من رشته‌ی حال 
‏وز رهی دور و دراز
داده ‏پیوندم با فکر زوال.

‏پرده‌‏ای می‌گذرد 
‏پرده‌ای می‌آید:
می‌رود نقش پی نقش دگر
رنگ می‌لغزد بر رنگ 
‏ساعت گیج زمان در شب عمر
می‌زند پی‌درپی زنگ
دنگ... دنگ...
دنگ...


سهراب سپهری؛ هشت کتاب

دهقان

شعر 2


مــــــا را بجز
 خیالــت، فکــری دگــــر نباشد

 

در هیـــچ سر خــــیـــالی، زین خوبتر نباشد

 

کی شبــــــروان کویــت آرند ره به سویـــت

 

عکســـی ز شمـــع رویـــت، تا راهبر نباشد

 

مـــا با خیــــــال رویـــت، منزل در آب و دیده

 

کردیم تــــا کسی را، بر مــــا گــــــذر نباشد

 

هرگـــــز بدین طراوت، سرو و چـمن نرویــد

 

هرگز بدین حــلاوت، قنــد و شکــر نباشــــد

 

در کوی عشـــق باشد، جان را خطر اگر چه

 

جایی که عشــق باشد، جان را خطر نباشد

 

گر با تـــــو بر سرو زر، دارد کســـی نزاعی

 

مــن ترک ســـر بگویــــم، تا دردسر نباشــد

 

دانــم کــــه آه ما را، باشد بسی اثــرهــــــا

 

لیکن چه ســود وقتی، کز مـــا اثــــر نباشد؟

 

در خلوتی که عاشـق، بیند جمال جـــانــــان

 

بایــــد که در میـــانه، غیـــــــر از نظــر نباشد

 

چشمت به غمزه هــــر دم،خون هزار عاشق

 

ریـــزد چنانـــکـه قطعـــــاً کس را خبــر نباشد

 

از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش

 

آبـــی زند بر آتـــش، کان بی‌جگر نباشد

 

"سلمان ساوجی"

 

 

دهقان