ارزش های انسان

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود...


کشاورز به او گفت که برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من

 دخترم را به تو خواهم داد. و مرد قبول کرد...

درِ اولین طویله که بزرگترین هم بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با

 سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت.


دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد.


جوان پیش خودش گفت: "منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد."


سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.


پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...


اما گاو... دم نداشت!!!


زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود.


 برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی...

دهقان

فاصله یک مشکل تا راه چاره ان !!!!!!!!!!

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: "فاصله بین دچار مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل آن مشکل

 چقدراست؟" استاد اندکی تامل کرد و گفت: "فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله

 زانوی او تا زمین است!"

آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت: "من مطمئنم

 منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک

 جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی‌شود." دومی کمی فکر کرد و گفت: "اما اندرزهای پیران معرفت معمولا

 بارمعنایی عمیق‌تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می‌گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه

 آن را می‌دانند. استاد منظور دیگری داشت."

آن دو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از او معنای جمله‌اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: "وقتی

 یک انسان دچار مشکل می‌شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق

 هستی زانو می‌زند و از او مدد می‌جوید. بعد از این نقطه صفر است که فرد می‌تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست

 به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می‌گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان

 دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!"



دهقان

نمی توانم هااااااااااااا

دوستان عزیز یک خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتاب‌های تربیتی و پرورشی چاپ شد. تمام دوستانی که در

 دانشگاه، علوم تربیتی و روانشناسی تربیتی خوندن امکان ندارد که قضیه این خانم رو نخونده باشند. معلمی با ۲۸ سال سابقه کار

 به اسم خانم "دنا جامپ". (deanna jump)

خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش. جعبه‌ی کفش رو گذاشت روی میز. به دانش آموزها گفت: « بچه ها میخوام "نمی

 تونم‌هاتون" رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و این‌ها رو بیارید بریزید در جعبه‌ی کفشی که روی میز منه. »

"من نمی‌تونم خوب فوتبال بازی کنم." " من نمی‌تونم دوچرخه سواری کنم." "من نمی‌تونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم" "من

 نمی‌تونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم" "من نمی‌تونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم" بچه‌های دبستانی شروع

 کردند به کشیدن نمی‌توانم‌هاشون... خودش هم شروع به نوشتن کرد. نمیتونم‌ها یکی یکی در جعبه‌ی کفش جا گرفت.

وقتی همه‌ی نمی‌توانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت: « بچه‌ها بریم تو حیاط مدرسه... » بیلی برداشت و گودالی حفر کرد.

 گفت: « بچه‌ها امروز می‌خوایم نمی‌تونم‌هامون رو دفن کنیم » جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.

 وقتی که تمام شد به سبک مسیحی‌ها گفت: « بچه‌ها دست‌های هم رو بگیرید » خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت

 کردن.

« ما امروز به یاد و خاطره‌ی شاد روان "نمی‌توانم" گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او "می‌توانم" و "قادر

 هستم" روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و "نمی‌توانم" در آرامگاه ابدی خود به سر برد. »

بچه‌ها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده. وسط کیک یک مقوا بود و نوشته

 بود "مجلس ترحیم نمی‌توانم!" بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس.

تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچه‌ها که به هر دلیلی به معلمش می‌گفت: "خانم، نمی‌تونم"، در جوابش خانم دنا یه لبخندی

 می‌زد و اون مقوا رو نشونش می‌داد و خود اون بچه حرفش رو می‌بلعید و ادامه نمی‌داد. پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا

 بالاترین نمره‌ی علمی رو در مدرسه‌ی خودشون کسب کردند.

یه قول همین الان همه‌مون به هم دیگه بدیم. قول بدیم نمی‌توانم‌ها رو خاک کنیم.



دهقان