آن است که در کلام دو امر متضاد را به یک چیز نسبت بدهیم به گونه ای که ظاهراً وجود یکی نقض وجود دیگری
باشد . شاعر این امر متضاد را چنان هنرمندانه به کار می برد که قابل پذیرش است . (جمع تضاد در یک مورد
برای زیبا جلوه دادن معنا)
مثال : جامه اش شولای عریان است .
توضیح : واژه شولا به معنی « لباس » ، که برای پوشیدن بدن است و وقتی با « عریانی » همراه می شود معنی
ضدیت خود را از دست می دهد.
نکته: متناقض نما معمولا به دوشکل درکتاب های درسی آمده است :
1- اضافی با کسره( نقش نمای اضافه با صفت ):
مثال: سرد گرم , فریاد خاموشی , درد بی دردی , پادشاه گدا , سرشار از تهی و...
2 -غیر اضافی که باید از مفهوم کلی بیت یا جمله درک شود در این نوع معمولا بین مفهوم یا کلمه ی متضاد
نقش نمای «از » نیز می آید
مثال: نیست شو تاهستی ات از پی رسد تا تو هستی هست در تو کی رسد ( هستی از نیستی یافتن)
و یا کسب جمعیت از زلف پریشان کردن - از سرما گرم شدن - از شدت درد شاد شدن- بحر در کوزه- خفتگان
بیدار - پیدای پنهان- باغ بی برگی - شولای عریانی- وضوی خون گرفتم - تا زاندک توجهان شود پر- جهان
با این فراخی تنگت آیو -فریاد بی صدا- حاضر غایب- دمیدند گفتی شب آمد به روز -آن چه نادیدنی است آن بینی
مثال از کتاب درسی :
1- فلک در خاک می غلتید از شرم سرافرازی اگر می دید معراج زپا افتان ما را
2- کسی که وسعت او در جهان نمی گنجد به خانه ی دل من آمده است به مهمانی
3- مردی تذرو کشته را پرواز داده اسلام را در خاموشی آواز داده
4-هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای من در میان جمع و دلم جای دیگر است
5- کسی شود این روان من ساکن این چنین ساکن روان که منم
6- گوش ترحمی کن کز ما نظر نپوشد دست غریق یعنی فریاد بی صداییم
7- زان سوی بحر آتش گر خوانیم به لطف رفتن به روی آتشم از آب خوش تر است
8- می خورم جام غمی هر دم به شادی رخت خرم آن کس کو بدین غم شادمانی می کند
9- چنین نقل دارم زمردان راه فقیران منعم، گدایان شاه
10- مثال عشق پیدایی و پنهانی ندیدم همچو تو پیدا وو پنهان
11- زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
12- آنچه می شناسد شب دیگری است، شبی است که از بامداد آغاز می شود
13- غرش باد آوازهای خاموشی را افسار گسیخته کرده بود.
14- این برایش سخت آسان بود و ساده
15- آنانی که تنبیه می کنند اثری جز بی اثری ندارند
16- آن چه جگر سوزه بود باز جگر سازه شود
17 - از خوشحالی گریه کردم
18- پر است خلوتم از یک حضور رو حانی
19 - خنده اش خونی است اشک آمیز
20- دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
21- بر بساطی که بساطی نیست.
22- از تهی سرشار، جویبار لحظه ها جاری است.
23- آفتاب پنهانی
24- کسب جمعیت از، آن زلف پریشان کردم
25- روشنتر از خاموشی
26- بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
27- در خاموشی ها قامت فریاد بسته
28- بیا که باد تو آرامشی است طوفانی
29-ناپیدای کران در محدود جای گیرد
30- جهانی شبیه به بهشت که در آن کوشیده است تا «نامحدود کران» در «محدود»جای گیرد و لانه ای برای
«نامحدود» جسته است .
دهقان
یکی از استادهای دانشگاه تعریف میکرد... چندین سال پیش برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده
بودم. سه چهار ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروههای پنج شش نفری با
برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست روی نیمکت کناری مینشست و نامش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی
تصمیمش چیه؟ گفت اول باید برنامه زمانی رو به ببینه، ظاهراً برنامه دست یکی از دانشجوها به نام فیلیپ بود. پرسیدم فیلیپ رو
میشناسی؟ کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه! گفتم نمیدونم کیو میگی! گفت
همون پسر خوشتیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه! گفتم نمیدونم منظورت کیه؟ گفت همون پسری که
کیف و کفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود! اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی
ویلچیر میشینه...
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر. آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از
ویژگیهای منفی و نقصها چشمپوشی کنه... چقدر خوبه مثبت دیدن... یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم، اگر از من در مورد
فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟ حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!! وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم
مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم... چقدر عالی میشه اگه ویژگیهای مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقصهاشون
چشمپوشی کنیم.
دهقان
روزی لویی شانزدهم در محوطهی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید؛ از او پرسید: "تو
برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟"
سرباز دستپاچه جواب داد: "قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!"
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید: "این سرباز چرا این جاست؟"
افسر گفت: "قربان افسر قبلی نقشهی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده، من هم به همان روال کار را ادامه دادم!"
مادر لویی او را صدازد و گفت: "من علت را میدانم، زمانی که تو ۳ سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد
گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود!" و از آن روز ۴۱ سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی
اینجا قدم میزند! فلسفهی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
روزانه چه کارهای بیهودهای را انجام میدهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟ آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟
دهقان