حکایت سعدی

سعدی
دو شاهزاده در مصر بودند ، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت . عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد . پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت : من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی . گفت : ای برادر ، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون . که در حدیث نبوی (ص) آمده : العلماء ورثـة الانبیاء

من آن مورم که در پایَم بمالند --- نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم --- که زور مردم آزاری ندارم ؟
فاطمه دهقان

نظرات 3 + ارسال نظر
حدیث شبستری دوشنبه 16 فروردین 1395 ساعت 19:53

ممنون
حکایت قشنگی بود

سیده مریم یقطین پنج‌شنبه 12 فروردین 1395 ساعت 20:37

سلام ممنونم از حکایت .میشه لطفا معنیش رو هم بزارید تا مطلب کامل شه ممنونم

در اولین فرصت چشششششششششششششم

فرزاد چهارشنبه 11 فروردین 1395 ساعت 21:36 http://heyvan.blogsky.com/

من موندم سعدی چطور این حکایت های پند آموز رو از خودش میساخته...خیلی خلاقیت میخواد...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.